تنفسی در غیب فصل سوم
خاطره ها
سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:تنفسی در غیب, :: 16:45 :: نويسنده : من وشما

 بعد از هفت سال خیلی از جزئیات را فراموش کرده ام ... حالا که به هوش آمده به ندرت حرف می زند و بیشتر توی خودش است.شبِ روز اولی که به هوش آمده بود وقتی داشت می خوابید بالای سرش بودم؛ گفت: مرا برای سحری بیدار کنید! با این جمله مرا برد به همان روز حادثه ... به او گفته بودیم 7 سال در کُما بوده، اما انگار فراموش می کند و هنوز خود را در همان روزها می بیند ... چه روز سختی بود؛ در این هفت سال، آن صحنه لعنتی؛ روزها جلوی چشمم بوده و شبها کابوسم ... عرفان از هفت سالگی اصرار داشت روزه بگیرد؛ اوائل کله گنجشکی و بعدها هم کامل می گرفت. هر روز به بهانه ای سعی می کردیم ظهر او را وادار به افطار کنیم اما در عوض او هم هربار به بهانه ای از افطار کردن شانه خالی می کرد ... آن روز هم چون تعطیل بود حریفش نشدیم. دم غروب که آماده می شدم برای گرفتن نان داغ و حلیم بیرون بروم، گفت بابا من هم با شما بیایم؟ با وجود اینکه دلم نمی آمد در آن گرما با زبان روزه بیرون بیاید، اما نتوانستم در مقابل آن قیافه معصوم و خواهش مظلومانه اش مقاومت کنم ... بخاطر اینکه خسته نشود، کمی که در صف نان سنگک ایستادیم، گفتم تو بمان تا من بروم آن طرف خیابان حلیم بخرم و برگردم ... صف حلیم هم زیاد شلوغ نبود، وقتی نوبتم شد دیدم عرفان نان ها را گرفته و آن طرف خیابان ایستاده و با خنده دست تکان می دهد تا او را ببینم ... نگاهم را به طرف فروشنده برگرداندم که صدای ترمز کشیدن یک ماشین ... عرفان را پرت کرده بود داخل جوی بزرگ کنار خیابان ... مثل دیوانه ها داد می کشیدم همه بدنم می لرزید صداها را مبهم می شنیدم ... جراحت زیادی نداشت اما بیهوش افتاده بود داخل جوی ... نمی دانم چطور ما را به بیمارستان رساندند، اما هنوز صدای فریادهایم در گوشم هست که داد و ضجه می زدم؛ خدا ... خدا عرفان روزه است ... پشت در اتاق عمل طوری گریه می کردم که انگار پشت در غسالخانه ایستاده بودم ... به مادرش هم نمی توانستم بگویم ... از اذان خیلی گذشته بود و مادر عرفان مدام تماس می گرفت اما جرأت جواب دادن به موبایل را نداشتم... بالاخره گفتم و هنگامی که آمدند، در بیمارستان غوغایی به پا شده بود ... هیچکدام تا سحر افطار نکردیم و فقط به خاطر اینکه عارفه چیزی بخورد برای سحری مقداری نان و پنیر و آب خوردیم ... تا 24 ساعت جواب درستی نمی دادند و بالاخره دکتر گفت که عرفان به کما رفته ... مدتی در بیمارستان بود و ما هر آن منتظر بودیم که بگویند تمام کرده ... بعدا عرفان را به خانه آوردیم. حتی خانه را عوض کردیم تا سر خیابان باشیم و در صورت خطر زودتر بتوانیم او را به بیمارستان برسانیم. لوله هایی که در بینی و دهانش بود خیلی قیافه اش را به هم می ریخت و حتی کم کم عرفان طراوت کودکانه اش را از دست می داد و تنش آب می شد ... سالهای عجیب و سختی بود. اطرافیان هم پس از مدتی رهایمان کردند و آرام آرام در نگاه آنها نا امیدی و خبر مرگ می دیدیم. برای خودم هم امید چندانی نمانده بود حتی گاهی به خدا و ائمه گله می کردم که اگر نجاتش نمی دهید؛ لااقل راحتش کنید ... حالا اما خوشحالیِ برگشتنش همه سختی ها را از یادمان برده ولی انگار با خوشحالی ما سختی عرفان تازه شروع شده ... نگاهش حیرت زده است و گویی به جزیره ناشناخته آمده. او قد کشیده اما درک و فهمش هنوز به اندازه یک پسرِ ده، یازده ساله است، او در هفت سال پیش مانده و با ما نیامده است. به همین علت همه چیز برایش عجیب است. به قول دکتر مشاورش وقتی اتفاق عجیبی بیافتد موجب سرگرمی و هیجان می شود ولی هنگامی که همه چیز عجیب و ناشناخته شد؛ باعث وحشت آدم و عذاب آور می شود. حالا دیگر دکترهای عرفان هم عوض شده اند و مجبوریم مشاوره های مختلف روانی و بدنی بگیریم تا عرفانمان را به امروز بیاوریم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 300
بازدید کل : 60090
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب